روی دیوارهای ویرانه‌های حلب نوشته‌اند: «وطن هتل نیست که هروقت خدماتش خوب نبود، ترکش کنیم. ما این‌جا خواهیم ماند.»

آلمان بعد از جنگ جهانی دوم کشوری تحقیرشده و اشغال‎‌شده بود. برنده‌های جنگ -شوروی، امریکا، انگلیس و فرانسه- آن را بین خودشان تقسیم کرده بودند و مردم آلمان بفهمی‌نفهمی حق حاکمیت بر خودشان را از دست داده بودند. سایه‌ی سنگین جنایات هیتلر روی سر و دوش شهروندان آلمانی سنگینی می‌کرد و شانه‌ها زیر بار تحقیر خم شده بود. بعد هم که دوران جنگ سرد بود و آلمان عملا زمین بازی و رینگ بوکس بلوک‌های شرق و غرب. با این همه اما، قول معروف و متواتری هست که می‌گوید (طبعا با کمی اغماض) در تمام دوران بعد از جنگ، جز آلمانی‌هایی که به‌زور به شوروی یا امریکا کوچانده شدند، هیچ آلمانی‌ای کشورش را ترک نکرد؛ حتا آن‌هایی که از ابتدا با آدولف هیتلر مخالف بودند، حتا آن‌هایی که در انتخابات ریاست‌جمهوری سال ١٩٣٢ به او رای نداده بودند، حتا آن‌هایی که با انتخاب هیتلر به عنوان صدراعظم توسط رییس‌جمهور هیندنبورگ در ژانویه‌ی ١٩٣٣ مخالف بودند. نمودار تحولات آلمان در قرن بیستم نمودار جالبی است: در ١٩٤٠ کشوری است متخاصم و منفور، در ١٩٥٠ کشوری تحقیر‌شده و تحت اشغال، در ١٩٦٠ کشوری دوپاره‌شده، در ١٩٧٠ و ١٩٨٠ آتشی زیر خاکستر، در ١٩٩٠ کشوری یکپارچه و متحد، در ٢٠٠٠ ققنوسی بیرون‌آمده از آتش، و امروز بزرگ‌ترین قدرت اروپای غربی. چشم‌های آدم باید خیلی ضعیف یا حتا کور باشد که پشت چنین روندی، پشت چنین سربرآوردن و قد کشیدنی از میان ویرانه‌های جنگ و تحقیر، همت و حمیتی ملی را نبیند؛ همبستگی مردمی که بدون نگاه از بالا به هموطنان‌شان، بدون توهم غاز بودن مرغ همسایه، بدون خیالِ این که با گذشتن از این کویر وحشت به شکوفه‌ها و باران می‌رسند، بدون ادعای این که در این شهر بخت خویش را آزموده‌اند و حالا دیگر باید پای خویش را از این ورطه بیرون بکشند، ایستادند کنار هم، دست به دست هم دادند، مسئولیت فردی انتخاب جمعی‌شان را پذیرفتند، دنبال پخته‌خواری نرفتند، و بهتر از مایی که پز مالکیتش را می‌دهیم، حواس‌شان بود که «نابرده رنج، گنج میسر نمی‌شود.» تجربه‌ی ژاپنِ بعد از جنگ جهانی دوم هم بی‌شباهت به تجربه‌ی آلمان نیست. چنین اتفاقاتی اما، اگر برای ایران ما افتاده بود، هیچ بعید نبود جمعیت کشور به طرفه‌العینی نصف شود؛ عده‌ای بلاهت یا حماقت سایر هموطنان را بهانه می‌کردند و می‌رفتند جایی که آدم‌هایش باشعورتر، آسمانش آبی‌تر و درخت‌هایش سبزتر باشد، عده‌ای جان خودشان را بهانه می‌کردند، عده‌ای آینده‌ی فرزندان‌شان را، عده‌ای کوتاه بودن سقف‌ها را، عده‌ای آلودگی آب و هوا را، عده‌ای آلودگی «آب و هوا» را، عده‌ای حجاب اجباری را، عده‌ای کشف حجاب اجباری را، عده‌ای یکبارگیِ تجربه‌ی زندگی و -«منطقی باشیم خب!»- لزوم برخورداری از رفاه و آرامش و آسایش و فلان و فلان را که قرار بود به محض ورود به سرزمینی دیگر در همان فرودگاه مثل تاج گلی به گردن‌شان آویخته شود، و خلاصه هرکس بهانه‌ای مناسب برای نماندن و مشارکت نکردن دست‌وپا می‌کرد. هرچه باشد، مشت نمونه‌ی خروار است، هروقت اوضاع و احوال مملکت کمی کشمشی شده، سیل مهاجران بوده که روان شده. ماجرای امروز و دیروز هم نیست که بشود سردستی ربطش داد به سبک زندگی معاصر و کمرنگ شدن مرزها و انترناسیونالیسم و گلوبالیزیشن و چیزهایی از این دست. پانصد سال پیش هم آش بوده همین و کاسه همین؛ مگر شاعران ایرانی فرار مغزها نکردند و راهی هند نشدند؟ گفتم «فرار مغزها»، و شوخی بی‌مزه‌ی «فرار مغزها و قرار (ماندن) بی‌مغزها» به یادم آمد. «فرار مغزها» به نظرم اصلاً عبارت درست و مناسبی نیست. «فرار» تا حدی بار منتقدانه دارد، این درست، اما کیست که دوست نداشته باشد «مغز» باشد. چنین عبارتی -«فرار مغزها»- این سوءتفاهم را به وجود می‌آورد که هرکس رفت، حتما «مغز» است -مغزی بزرگ که سقف کوتاه وطن لیاقتش را ندارد- و آن‌ها که مانده‌اند، لابد… با خودم قرار می‌گذارم دیگر از این عبارت استفاده نکنم. «وطن هتل نیست که هروقت خدماتش خوب نبود، ترکش کنیم.» ماندن… گاه ماندن و در نشیب دره سر به سنگ زدن، هم شرافتمندانه‌تر است و هم تاثیرات بزرگ‌تر و ماندگارتری به دنبال دارد.
@EmadibaygiGleam

http://kavehfouladinasab.ir/n-60806/